عزای بی پایان ...

 

اکنون نغمه های بی کسی، از یک یک ستون های مسجد النبی برخاسته است.

 در گوشه و کنار مسجد، گویی گرد جدایی پاشیده اند.

اینک ماییم و پاره های دل و راهی که باقی مانده است.

 پیاله های سیه گون زهر را به کام خاکستان دنیا ریخته اند، به گونه ای که تمام این وسعت غریب تاول تاول مرثیه آورده است.

 امروز اندوه است که چشم های حزینش به تعزیت نشسته است و جوارح فریاد مصیبت سر می دهد ...

کـــریــم اهــل بــیــت ...

 

گـــل کــرده در زمین، کـرم آسمانیـت
آغــوش بــاز می رســد از مــهـربانیت

حـــالا بیــا و سفره مـیـنداز سفره دار
حالــت خــراب می شود و نــاتــوانیت

دارد مـرا شبـیـه خـودت پـیــر می کند
جــان بـرده از تمام تـنـم نیمه جـانـیت

یوسف ترین سلالـه ی تنها تر از همه
ســبـزی رسیده تا بـه لـب ارغـوانـیت

ایـن گـرد پیری از اثر خاک کوچه است
بـر مــوی تو نشـسته ز فصـل جوانیت

بایـــد که گـــفـت هـیئت سیار مادری
خــرج عــزا شدی و خدای تو بـانـیـت

زهــر از حـرارت جگــرت آب می شـود
می گــریــد از شــرار غــم نـاگهـانیت

زینب به پای تشت تو از دست می رود
رو می شود جــراحـــت زخم نـهانیت

آقـای زهر خورده چرا تیر می خوری؟
چـیـزی نــمانـده از بـدن استخوانیت


                                               ( محمد امین سبکبار )